اخیرا یکی از سخنرانی‌های چند سال قبل رضا قاسمی، هنرمند ایرانی به اشتراک گذاشته شده که حاوی نکات جالبی است.

رضا قاسمی از هنرمندانی است که در هر حوزه‌ای وارد شده، سرآمد بوده است. با بزرگان نمایش پیش از انقلاب تئاتر کار کرده و همراه با محمدرضا شجریان، شهرام ناظری، بیژن کامکار و جلال ذوالفنون موسیقی نواخته. او اوائل دهه ۸۰ با نوشتن رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» انقلابی در ادبیات داستانی ایران به وجود آورد تا ضلع سوم مثلث هنری خویش را کامل کند. علاوه بر این با تاسیس نشریه الکترونیکی دوات در سال ۲۰۰۱ به عرصه اینترنت قدم گذاشت و به اولین سایت ادبی ایرانی پربازدید در زمان خود بدل شد؛ نوستالژی دو دهه پیش کاربران ایرانی که به دنبال محتوایی بدون سانسور بودند و حالا چند سالی است که دیگر به روز نمی‌شود.

در غیاب این رسانه و با انزوا گزیدن هنرمند خاص، مخاطبان این روزها پس از مدت‌ها بی‌خبری در دنیای مجازی (جدای از کتاب «رضا قاسمی در گفت‌و‌گویی بلند با محمد عبدی» که در ایران منتشر شد و به چاپ‌های متعدد رسید)، سخنرانی‌ای از رضا قاسمی را به اشتراک گذاشته‌اند که حاوی نکاتی جذاب است. «زبان در رمان ایرانی» عنوان این سخنرانی از هنرمند مهاجر است که چند سال پیش در شهر تورینو ایتالیا و در انجمن ادبی راویون برگزار شده بود.

قاسمی در ابتدا با اشاره به زبان پیش و پس از انقلاب به جلال آل‌احمد و بهرام صادقی اشاره می‌کند و می‌گوید: «تا قبل از انقلاب و سال‌های اولیه آن هنوز وقتی صحبت از زبان یک رمان می‌شد هیچ‌کس کلمه زبان را به‌کار نمی‌برد. می‌گفتند نثر. می‌گفتند آل‌احمد نثر درجه یکی دارد. گلستان نثر درجه یکی دارد. و جالب اینکه فقط این دو را می‌گفتند. هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌گفت بهرام صادقی نثر درجه یکی دارد در حالی‌که صادقی یکی از کسانی بود که مساله زبان را به بهترین شکل در کارهاش مطرح کرد.»

او سپس به مساله ابهام در زبان فارسی می‌پردازد و می‌گوید: «زبان فارسی استعداد بسیاری برای پریشان‌گویی و ابهام دارد.»

در لفافه سخن گفتن و روایت داستان با نماد و نشانه‌ از موضوعاتی است که به‌خصوص در ادبیات پس از انقلاب رواج بیشتری یافت و به مرور این «نگفتن» به عنوان ارزشی هنری تلقی شد. رضا قاسمی این مساله را از آثار هدایت آغاز می‌کند و به امروز می‌رسد: «صادق هدایت در داستان خر دجال زبانی را به‌کار می‌برد که زبان روشنفکران و فرهیختگان عصر خودش است. زبانی پر از تزیینات مربوط به آن دوره که اگر کسی بخواهد واقعا زبان آن دوره را تحقیق کند یکی از کارهای خوب همین خر دجال است. که البته باید گفت که به عنوان داستان کار بدی است. یک‌جور عقب‌نشینی هدایت است به عصر افسانه‌ها. زبان تمثیلی به‌کار می‌برد، زبان کد؛ یعنی شما باید در ذهن‌تان بگویید حالا اشاره‌اش به رضاخان است، حالا اشاره‌اش به سید ضیا است که این خودش مانع می‌شود اثری روی پای خودش بایستد. در بعد از انقلاب نویسنده‌های ایرانی شروع کردند تحت تاثیر همین نظریاتی که در دهه ۷۰- ۸۰ در غرب مطرح شد، به زبان توجه بکنند. توجهی که خیلی عمیق نبود. یادم هست در مطلبی جمله‌ای از هایدگر خوانده بودم که زبان خانه وجود است و نمی‌توانستم بفهمم منظورش دقیقا چیست.»

او سپس از متر و معیارهای نثر معیار سخن می‌گوید و آن را از مراتب عالی‌تر زبان در رمان فارسی می‌داند: «‌یعنی شما بتوانید یک حرفی را جامع و مانع بزنید٬،طوری که هم آن چیزی را که می‌خواهید بگویید گفته باشید و چیزی را هم که مورد نظرتان نیست، بی‌خودی نگفته باشید. زبان فارسی خیلی استعداد دارد برای پریشان‌گویی. خیلی استعداد دارد برای ابهام. برای اینکه منظور فهمیده نشده. زبانی‌ست پر از ابهام٬ پر از تله. اینجور چیزها مثل سیم خاردار است سر راه خواننده و شما را کله معلق می‌کند.»

قاسمی در ادامه مبحث نثر معیار به پیش از انقلاب اشاره می‌کند و می‌گوید:« چیزی که به اسم نثر در سال‌های پیش از انقلاب مطرح بود در واقع نثر معیار بود که اگر کسی می‌توانست مثل آل‌احمد و گلستان با یک‌سری چیزهای شخصی جذاب‌ترش بکند این را می‌گفتند قلم دارد یا قلم خوبی دارد که یعنی این فرد توانسته در زبان اثر ماندگاری ایجاد کند.»

رضا قاسمی در ادامه از نامه‌های صادق هدایت به عنوان بهترین نوع نثر او یاد می‌کند و می‌گوید: «در آخرین نامه‌هایی که نوشته و به اسم ۸۲ نامه صادق هدایت درآمده، می‌بینید زبان هدایت فرق اساسی کرده با همیشه. بهترین نثر هدایت است. دلیلش چیست؟ یک: هدایت دیگر ۴۷-۴۸ساله است، یکی دوسال قبل از آمدنش به پاریس و خودکشی‌اش است، بنابراین در این مدت زبانش پخته‌تر و جاافتاده‌تر شده و نکته دیگر این‌که آن موقع‌ها نامه‌های هوایی کاغذهایی آبی رنگ بود که با پست هوایی می‌بردند. این کاغذها فضای محدودی داشتند٬ شاید اندازه یک صفحه که شما باید تمام حرفهای‌تان را می‌زدید. این تنگی فضا باعث شده که این نامه‌ها فشرده‌تر و فشرده‌تر بشود و همین در زبان مهم است.»

رضا قاسمی در آثارش از چه می‌گوید؟

«چاه بابل» و «وردی که بره‌ها می‌خوانند» دو رمان دیگری هستند که رضا قاسمی در ادبیات داستانی ایران ماندگار کرده است و خلاف «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» راهی به انتشار در درون کشور نیافتند. روایتی از راویان تبعید شده که از گذشته تلخ خود می‌گویند و در این حین پرده از اسرار مگو برمی‌دارند.

در «چاه بابل» موندو، پناهنده ایرانی ساکن پاریس زندگی‌اش را مقابل‌مان می‌گذارد. مردی که دو بار به دنیا آمده. بار اول ۲۰۰ سال پیش در دوره ناصری و در قامت یک ایلچی مخصوص شاه قاجار و بار دوم در ایران معاصر و زندان جمهوری اسلامی و داستان تواب شدن و اعزام به جبهه جنگ و مداحی برای تهییج رزمندگان. در ادامه او به دلیل رابطه با همسر یک شهید به سنگسار محکوم می‌شود، خود را نجات می‌دهد و حالا از پس این‌همه وحشت و رنج نشسته تا در دهه پنجم زندگی‌اش در پاریس راوی این جهنم از سر گذرانده باشد: «آن‌جا طبقه هفتم  جهنم بود. مرگ ساطوری بود بالای سر. فرود می‌آمد، اما نه آن دم كه منتظر بودی. می‌ماند همان بالا؛ آن‌قدر كه روزنه اميدی در تهِ دل گشوده شود. روزنه كه باز می‌شد، ديگر تمام بود. چنگ می‌زدی به هر خاشاک، شايد كه جان به در ببری. تكه تكه از تو می‌كندند. از چيزهای كوچک شروع می‌شد. می‌گفتند نماز. اعتقاد نداشتی اما رو به قبله می‌ایستادی. می‌گفتند سينه بزن. می‌زدی. می‌گفتند نوحه بخوان. می‌خواندی. می‌گفتند بيا گه بزن به سرتا پای خودت. می‌زدی. می‌گفتند لجن بپاش به سر تا پای رفقايت. می‌پاشيدی. همين‌طور تكه تكه از تو می‌كندند تا وقتی كه ديگر هيچ نماند از تو.»

«وردی که بره‌ها می‌خوانند» رمان سوم رضا قاسمی است که به عنوان نخستین رمان آنلاین فارسی نیز شناخته می‌شود و آوریل سال ۲۰۰۲ به مدت ۴۲ شب در فیس‌بوک منتشر شد. قصه‌ای با یک راوی تلخ‌کام که از تخت بیمارستانی در پاریس روایت می‌شود. موسیقی‌دان ایرانی که رفته تا چشمش را عمل کند و همزمان با تصور تیغ‌های جراحی، گذشته را نیز همزمان از مغزش بیرون می‌کشد؛ درست همانند مغاری که با آن چوب را می‌تراشد تا سه تاری درست کند. او با این سه داستان درهم تنیده ما را به گذشته می‌برد و تا فرا رسیدن روز عمل، این یادآوری خاطرات تلخ را به ما عرضه می‌کند: «بهش گفتم ول كن ننه، بيا برو آن‌ورِ آب. گفت مادر اين‌همه بندرعباسی هرسال زن می‌گيرند، توی عروسي‌شان كه نمی‌توانند سينه‌زنی بكنند. گفتم مادر آن جا هم بندرعباسی هست. تمام اين بنادر، از دوبی و شارجه و كوفت و زهرمار همه پر از جوان‌های ايراني‌ست، برو آن‌جا. جانت را كه از سر راه نياورده‌ای! گفت آن‌وقت با اين صداها چه كنم؟ من اين صداها را از اين پرنده‌ها می‌گيرم، از اين درخت‌ها، از اين صدای باد. كجا بروم ولايت غربت؟... ديده بودی كه چه سازی می‌زد، ننه؟ مار را بيرون می‌كشيد از سوراخ. آن‌وقت، يك روز گرفتند بردندش توی بيابان‌های اطراف. پزشک قانونی می‌گفت اول كمرش را شكسته‌اند. بعد هم با تيغ... .»

خبرهای بیشتر

پربیننده‌ترین ویدیوها

گفت‌وگوی ویژه
خبرها
جهان‌نما
خبرها

شنیداری

پادکست‌ها